hamishe galbe tamiz dashte bashin
man ino nemikhastam k akhe
به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد .....**دکتر علی شریعتی**
آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق می گردد. ولی او که می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور می کند.** مونتسکیو**
بهترین بخش زندگی ادمی،عشق هایی بی نام ونشانی ست که ورزیده است.
*تنها وظیفه ی ادمی عشق ورزیدن است.(البر کامو)
*عشق همچون مرگ همه چیز را دگرگون میسازد(جبران خلیل جبران)
*کسانی که به انها عشق میورزیم،از بیشترین قدرت برای ازردن ما برخوردارند(فرانسیس بیکن)
*عشق واقعی جز در رنج یافت نمیشود.(میگویل دو اونامونو)
*عشق غالبا نوعی عذاب است اما محروم بودن از ان مرگ است.(کریستوفر فرمالو)
*یک قطره عشق والا تر از یک عقیانوس عقل است.(بلز پاسکال)
*جایی که عشق است،خدا هم است.(لیوتولستری)
*عشق واشک را نمی توان نگه داشت.(تاج الدینی خورزمی)
*عشقی که با تزویر اغاز شود،با رسوایی پایان میابد.(کرلی)
*عشق انسان به خدا،با عشق او به سایر اابنای بشر اثبات میشود.(دالایی لاما)
*عشق هرگز به رنگ تردید در نمی اید.(بوبن)
age dos darin hatman bebinid b nazare man behtarin filme khastam axasho bezaram esmesh vampaeir daeires has
«ترجیح میدهم در آتش کین آنها نابود گردم، تااینکه بدون عشق تو تن به ذلت زندگی تسلیم کنم.»
ویلیام شکسپیر
y jayi tuye ghalbet has k rozi khuneye man bod b in zodi nago dire b in zodi nago bedrud
agar matarsak hormate lebashaye baghbanra dasht dozdiye kalaghhara ba khande tamasha nemikard
داستان هفته
از مدرسه تعطیل شده بودم و به سمت خونه میرفتم صدای خش خش برگ های پاییزی رو زیر پام احساس میکردم.تو حال و هوای خودم بودم و به امتحان ریاضی فکر میکردم که صدایی که قلبم را میفشرد گفت برگ از درخت خسته میشه پاییز همش بهونس برگشتم و نگاهش کردم قدی بلند اندامی زیبا پوستی سفید و چشمانی دلربا داشت به من نگاه کرد و گفت شما موافق نیستید؟ خواستم مثل همیشه و همه ی پسر های دیگر بی تفاوت از کنارش بگذرم اما نمیتوانستم نیرویی جادوویی مرا میخ کوب کرده بود و فقط به او لبخند زدم. او هم به من لبخند زد و رفت.........
شب شده و برق اون چشم ها خوابو به من حروم کرده در بیداری چهره اش از جلوی چشمام محو نمیشه و در خواب و رویا هم او را میبینم. یک هفته ای گذشت تا تونستم با خودم کنار بیام و فراموشش کنم اما دست تقدیر داستان دیگری برام رقم زده بود روز شنبه که داشتم از مدرسه بر میگشتم اسمان و زمین روی سرم خراب شد ایا درست میدیدم. ان پسر رو با مهسا صمیمی ترین دوستم دیدم قطرات اشک تو چشمام جمع شده بود خواستم فرار کنم تا دیگر شاهد زجر کشیدنم و ودیدن عشقم با دیگری نباشم. اما مهسا من را دید و برام دست تکان دادرویم را برگرداندم که صدای مهسا را شنیدم که گفت رسا. رسا. بی تفاوت به وسط خیابان دویدم یک دفعه دستی مرا به سمت خود کشاند اری او دستم را در دستانش گرفت و گفت مواظب باشید صداقت و عشقی خالص در چشمانش موج میزد که مرا از مخالفت باز میداشت مهسا جلو اومد و گفت معرفی میکنم ایشون اقای امیره... نگذاشتم ادامه بده و به طرف خیابون دویدم امیر به طرفم دوید و فریاد زد مواظب باش.
وقتی چشم باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و مهسا گریان جلوم نشسته بود . با چشمانی حسرت بار به دنبال امیر میگشتم که مهسا من من کنان گفت موقعی که تو خیابو ن دست تو رو کشید در اثر ضربه ای که از طرف ماشین به سرش خوردضربه مغزی شده..
تمام صورتم پر از اشک شده بود به مهسا گفتم اون دوستت بود ناباورانه نگاهم کرد و گفت نه.
اون عاشق تو بود. نفسم بند اومده بود با حالتی جنون امیز گفتم چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مهسا گفت اون ۲ سال بوده که می یومده دم دبیرستان تا تو رو ببینه و چون من و تو رو خیلی وقتا با هم دیده بود امروز اومد پیشم و داستانه عشق دو سالش نسبت به تو رو برام تعریف کرد و ادرس خونتونو خواست تا بیاد خاستگاری..............
دیگر حرف های مهسا رو نمیشنیدم و فقط در دل ارزوی مرگ میکردم که این گونه عشقم را کشته بودم
۱۰ سال از اون روز میگذره و عشق و امید من مثل تکه ای گوشت بی جان روی تخت بیمارستان افتاده و من هر روز در ارزوی لبخندب دیگر از او زجه می زنم.
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی كه مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته كه بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده كشید
به كف و ماسه كه نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید كه خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچكس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منكه حتی پی پژواك خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
گل من، قلبت را، به خداوند سپار...
آن همه تلخی و غم، این همه شادی و ایمانت را...
گاهی از عشق گذر کن و دلت را، بسپار
به خداوندی که
خوب می داند گل من؛
سهم تو از دل چیست...!
گاه، دلتنگ شوی،
گاه، بی حوصله و سخت و غریب!
و زمانی را هم، غرق شادی و پر از خنده و عشق...
همه را، ای گل ناز، به خداوند سپار...
خاطرت جمع، عزیز! که عدالت؛ خصلت مطلق اوست...
گل نازم؛ این بار
چشم دل را واکن!
دست رد بر دل هر غصه بزن!
حرف هایت را، گرم و آرام و بلند، به خداوند، بگو...
عشق را تجربه کن!
حرف نو را این بار، از لب شاد چکاوک بشنو!
قطره آبی بچکان؛ بر کویر دل و بر بایر این عاطفه ها...!
گل من؛ در این سال؛ که پر از روز و شب است،
و پر از خاطره هایی تازه!
چشم دل را، نو کن
و شبیه شب و شبنم، غرق موسیقی باش!
لحظه ها، می گذرند، تند و بی فاصله از هم...
مثل آن لحظه که دیروز شد و
مثل آن روز که انگار، گلم؛
هرگز از ره نرسید...!
آری ای خوب قشنگ؛
زندگی، آمدن و رفتن نیست...
خاطره ها هستند، گاه شیرین و گهی تلخ و غریب!
بهتر آن است که در روز جدید،
فکر را نو بکنیم، عشق را، سر بکشیم
و دل تار غمین را
بنشانیم سر سفره نور،
خانه اش را بتکانیم و سپس
هر در و پنجره را، سوی چشمان خدا وا بکنیم...
روز نو، آمده است!
و بهار هم امسال، مثل هر سال از آغوش خدا، می روید!
کاش، این بار، گلم؛
با دل گرم زمین، عهد بندیم، دگر؛
قدر بودن ها را، خوب تر می دانیم...
و خدا را هر روز، از نگاه همگان می خوانیم...!
فاصله، بسیار است بین خوبی و بدی... می دانم!!!
ولی ای ماه قشنگ؛
آن چه در ما جاری است؛ این همه فاصله نیست!
چشمه گرم وصال است و عبور...
زندگی... می گذرد؛ تند و آسان و سبک...!
عاشق هم باشیم، عاشق بودن هم،
عاشق ماندن هم، عاشق شادی و هر غصه هم...
روز نو، هر روز است؛
فکر را، نو بکنیم...!
عشق را، سر بکشیم...!
زندگی؛
می گذرد...! تند و آسان و سبک!!!
خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم ....
مبادا گم کنم اهداف زیبا را....
مبادا جا بمانم از قطار محبت هایت....
دلم بین امیدو نا امیدی میزند پرسه....
میکند فریاد....
میشود خسته...
مرا تنها تو نگذاری خداوندا......
التماس دعا