سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, ساعت 17:35

          داستان هفته

 

از مدرسه تعطیل شده بودم و به سمت خونه میرفتم صدای  خش خش برگ های پاییزی رو زیر پام احساس میکردم.تو حال و هوای خودم بودم و به امتحان ریاضی فکر میکردم که  صدایی که قلبم را میفشرد گفت برگ از درخت خسته میشه پاییز همش بهونس برگشتم و نگاهش کردم قدی بلند اندامی زیبا  پوستی سفید و چشمانی دلربا داشت  به من نگاه کرد و گفت شما موافق نیستید؟ خواستم مثل همیشه و همه ی پسر های دیگر بی تفاوت از کنارش بگذرم  اما نمیتوانستم نیرویی جادوویی مرا میخ کوب کرده بود و فقط به او لبخند زدم. او هم به من لبخند زد و رفت.........

شب شده و برق اون چشم ها خوابو به من حروم کرده در بیداری چهره اش از جلوی چشمام محو نمیشه و در خواب و رویا هم او را میبینم. یک هفته ای گذشت تا تونستم با خودم کنار بیام و  فراموشش کنم اما دست تقدیر داستان دیگری برام رقم زده بود روز شنبه که  داشتم  از مدرسه بر میگشتم  اسمان و زمین روی سرم خراب شد ایا درست میدیدم. ان پسر رو با مهسا صمیمی ترین دوستم دیدم  قطرات اشک تو چشمام جمع شده بود خواستم  فرار کنم تا دیگر شاهد زجر کشیدنم و ودیدن عشقم با دیگری نباشم.  اما مهسا من را دید و برام دست تکان دادرویم  را برگرداندم که صدای مهسا را شنیدم که گفت رسا. رسا.  بی تفاوت به وسط خیابان دویدم  یک دفعه دستی مرا به سمت خود کشاند اری او دستم را در دستانش گرفت و گفت مواظب باشید  صداقت و  عشقی خالص در چشمانش موج میزد که مرا از مخالفت باز میداشت مهسا جلو اومد و گفت معرفی میکنم ایشون اقای امیره... نگذاشتم ادامه بده و به طرف خیابون دویدم امیر به طرفم دوید و فریاد زد مواظب باش.

وقتی چشم باز کردم روی تخت بیمارستان بودم  و مهسا گریان جلوم نشسته بود . با چشمانی  حسرت بار به دنبال امیر میگشتم که مهسا من من کنان گفت موقعی که تو خیابو ن دست تو رو کشید در اثر ضربه ای که  از طرف ماشین به سرش خوردضربه مغزی شده..

تمام صورتم پر از اشک شده بود به مهسا گفتم اون دوستت بود ناباورانه نگاهم کرد و گفت نه.

اون عاشق تو بود. نفسم بند اومده بود  با حالتی جنون امیز گفتم  چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مهسا گفت اون ۲ سال بوده که می یومده دم دبیرستان تا تو رو ببینه و چون من و تو رو خیلی وقتا با هم دیده بود امروز اومد پیشم و داستانه عشق دو سالش نسبت به تو رو برام تعریف کرد و  ادرس خونتونو خواست تا بیاد خاستگاری..............

دیگر حرف های مهسا رو نمیشنیدم  و فقط در دل ارزوی مرگ میکردم که این گونه عشقم را کشته بودم

۱۰ سال از اون روز میگذره و عشق و امید من مثل تکه ای گوشت بی جان روی تخت بیمارستان افتاده و من هر روز در ارزوی لبخندب دیگر از او زجه می زنم.



نظرات شما عزیزان:

یه نفر...!
ساعت19:38---24 مرداد 1391

he he
ajab dastani


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده توسطyasmin | لينک ثابت | موضوع: <-PostCategory->